رادینرادین، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

وبلاگ خاطرات مامان و بابا برای رادین عزیزمون

دلهره های روزهای بارداری

پسر عزیز تر از جانم   شاید فکر کنی چه قدر راحت پا به این دنیا گذاشتی  ولی شیر مرد من باید بدونی که پروسه بارداری خیلی حساس و مشکل هست و تا آدمی خودش این مرحله رو تجربه نکنه اینو نمیفهمه انشالله روزی که همسر عزیزت باردار بشه وتو هم این روزهایی که من و پدرت تا به دنیا اومدن تو طی کردیم حس کنی. سه ماهه اول بارداری همش استرس سقط جنین و از دست دادن بچه همه مادرا دارن ،تازه پدرت تهران بود و من خیلی ناراحت بودم چون واقعا جای خالیش رو حس میکردم و خونه مادرجونت هم آنفولانزای شدیدی گرفتم که نزدیک بود تو رو از دست بدم و خیلی غصه خوردم عزیزکم ، شب اول بیماری تا صبح توی تب شدید لرزیدم و به خودم میپیچیدم واز ترس این که مبادا برای ت...
4 خرداد 1393

سونو گرافی های پسرم

رادین عزیزم اولین سونوی تو در هفته هشتم بارداری بود یه جورایی بالاجبار بود تا ببنیم تو سالم هستی یا نه که خوشبختانه قلبت تشکیل شده بود وتو شیرمرد من از آنفولانزایی که گرفتم جان سالم به در بردی و مقاومت کردی ومن به داشتن پسری مثل تو افتخار کردم   دومین سونو تو هفته دوازدهم بود که به اصلاح بهش میگن سونوی ان تی برای تشخیص سندرم دان هست !!!!  وقتی با بابا رفتیم سونو خانم دکتر گفتن جنین سرپا وایساده وهرچی سرفه کردم تو تکون نخوردی و گفت  برو شیرینی بخور آب بخور تا تکون بخوره من هم کلی شکلات خوردم آبمیوه خوردم ودوباره خانم دکتر منو سونو کرد وتو هنوز سرپا وایساده بودی و نچرخیده بودی که خانم دکتر با خنده گفت از حالا داره سرت...
22 ارديبهشت 1393

خاطره بارداری

پسر گلم رادین تا امروز فرصت نکرده بودم تا برات بنویسم امروز روز 22 اردیبهشت 1393 هست واولین باره که می نویسم   خاطره باردار شدن من به تو این طوری هست که من وبابا بعد از دوسال که از ازدواج مشترکمون میگذشت جای خالی یه بچه رو تو زندگیمون حس میکردیم و تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم ولی ماه اول من حامله نشدم و حسابی ترسیدم از این که خدا نخواد طعم زیبای مادری رو من بچشم و نگران ومضطرب بودم ماه دوم هم گذشت و من باز نگران بودم بابامجیدت هم تصمییم گرفته بود بره تهران تا توی شرکت در وپنجره سازی آلویام کار کنه و خونمون رو ببریم تهران و مادرجونت ( مامان من) همش نگران بود میگفت کاشکی یه بچه داشتین تا تو غربت رو احساس نکنی و نمیدونست که من بچه میخ...
22 ارديبهشت 1393

نامه ای به فرزندم- نوشته های بابا

سلام به فرزندم...     بابا تصمیم گرفته در این وبلاگی که با کمک مامان طراحی کرده... برات بنویسه. در اول سخنم، جا داره بهت بگم این نوشته ها جنبه نصیحت و این حرفها رو نداره و صرفا مسائلی هست که دوست دارم تو در مورد اونها آگاه باشی و بیشتر با دیدگاه های پدرت آشنا بشی.   الان که دارم این نوشته رو برات می نویسم طبق محاسبات مامان، 19 هفته و 4 روز مونده تا بیای پیش ما... سال 1392 با تمام فراز و نشیب های زندگی تموم شد. دوست دارم در اولین نامه ام به تو فرزند نازنینم، لیست امیدهایی که برای تو دارم رو بنویسم... امید دارم که به سلامتی پیشمون بیای .خیلی دوست دارم در آغوشم بگیرمت و ببوسمت و حست کنم..حس جگر گوشه ای که ماح...
1 فروردين 1393

سال اهورایی ما!

  ای فرزند زیبا که با تکان های تو در خانه دلم ... از اضطراب من، اندکی کاسته  می‌شود.                                     تا کی سکوت و خلوت این فضای آرام بر چشم های مادرت   تحمیل می شود؟   البته این بار در سال جدید سال من و پدر ، با تو تحویل می‌شود!   بی شک شبی به پاس زیبایی چشم تو بازار وزن و قافیه تعطیل می‌شود!   ...
29 اسفند 1392
1