رادینرادین، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

وبلاگ خاطرات مامان و بابا برای رادین عزیزمون

خاطره بارداری

1393/2/22 18:37
نویسنده : آسمان
167 بازدید
اشتراک گذاری
پسر گلم رادین تا امروز فرصت نکرده بودم تا برات بنویسم امروز روز 22 اردیبهشت 1393 هست واولین باره که می نویسم

 

خاطره باردار شدن من به تو این طوری هست که من وبابا بعد از دوسال که از ازدواج مشترکمون میگذشت جای خالی یه بچه رو تو زندگیمون حس میکردیم و تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم ولی ماه اول من حامله نشدم و حسابی ترسیدم از این که خدا نخواد طعم زیبای مادری رو من بچشم و نگران ومضطرب بودم ماه دوم هم گذشت و من باز نگران بودم بابامجیدت هم تصمییم گرفته بود بره تهران تا توی شرکت در وپنجره سازی آلویام کار کنه و خونمون رو ببریم تهران و مادرجونت ( مامان من) همش نگران بود میگفت کاشکی یه بچه داشتین تا تو غربت رو احساس نکنی و نمیدونست که من بچه میخوام ولی حامله نشدم من هم تا تونستم توی اینترنت گشتم و راههای تقویت برای بارداری رو برای خودم و بابات اجرا کردم و ماه سوم هم ما منتظر اومدن تو بودیم و بابات تهران بود عزیزم من رفتم خونه پسرخاله محمد اینا و بعد بابات از فرودگاه اومد دنبال من روز چهارشنبه بود ، همش منتظر بود ولی من بهش گفتم الکی خوشحال نباش تا این که صبح جمعه بابات برای صبحانه تخم مرغ پخته بود تا بعدش بریم مجتمع خلیج فارس ولی من تا اومدم بخورم گلاب به روت آوردم بالا و دوتایی مات ومبهوت نگاه هم میکردیم ولی هنوز باورمون نمیشد که تو اومدی !!!!!!!!!!!!!! عصر بابا رفت بی بی چک خرید و بله دو تا خط شد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ولی هنوز بابات اصرار میکرد که باید آزخون بدی!!!!!!!!!!!!!!!1

شنبه صبح رفتیم آزمایشگاه بابات حسابی هل کرده بود و آزمایشگاه رو پیدا نمی کرد تا آزخون بدم تا اطمینان پیدا کنیم که باردار هستم و عصر بابا رفت جوابش رو گرفت ولی توی سالن به من چیزی نگفت وبه من گفت بیا بیرون و من توی دلم گفتم لابد می خواد من جلوی دیگران از ناراحتی گریه نکنم و رفتم بیرون ودر کمال ناباوری تو در وجودم بودی و ما حسابی جشن گرفتیم و اشک میریخیتم از خوشحالی !!!!!!!

و بابا باید میرفت تهران پس مجبورشدم به مادرجون بگم که من باردارهستم تا مراقب من وتو باشه و بابا رفت تهران ومن خونه بابابزرگ ومادرجون بودم و اولین بار که رفتم دکتر تو هفته پنجم بود بعدش من آنفولانزا گرفتم و بابا از تهران اومد و ما رفتیم خونه خودمون و خدا روز بد نده بدترین آنفولانزای زندگیمو دیدم تا صبح توی تب میسوختم ومیترسیدم از این که تو رو از دست بدم هیچ قرص مسکنی نخوردم و فرداش رفتیم با مادرجون و بابا مجید بیمارستان مسلمین و به من سرم زدن و آمپول هم برام نوشت ولی من از ترس از دست دادن تو آمپولا رو نزدم چون با تموم وجودم تو رو فریاد میزدم ونمیخواستم از دستت بدم اون موقع تو هفته هشت بارداری بودم و واقعا روزهای بدی بود بابا مجید حسابی به من رسید هر روز همش برام آب پرتقال ولیمو شیرین میداد شلغم میخوردم تا یک ماه گرفتار بودم تو همون هفته هشتم رفتم دکتر و دکتر منو سونو کرد و گفت جنین قلبش تشکیل شده وسالم هست و من واقعا خداروشکر کردم چون دچار لکه بینی شده بودم وهمش میترسیدم از پیشم بری پسر گلم.

بابا تصمیم گرفت دیگه تهران نره و بمونه پیش من تا تو توی شکمم رشد کنی وبزرگ بشی ومراقب من وتو باشه واقعا بهترین بابای دنیا رو داری همیشه قدرشو بدون عزیزکم.

من اصلا نمیتونستم غذا درست کنم و بابا تو این مدت بارداری همش زحمت آشپزیو کشید واقعا به من کمک میکرد ومیکنه . اوایلش نمیتونست خوب غذا درست کنه ولی الان دیگه یه آشپزحرفه ای شده !!!!!!!!!!!!!!!

 

 

پسندها (1)

نظرات (0)